داستان های زیبای جدید

ساخت وبلاگ

امکانات وب

❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤-->-->-->❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤-->-->-->قالب وبلاگ | چت روم فارسي
گالری عکس
دریافت همین آهنگ
❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤-->-->-->❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤-->-->-->-->-->-->ابزار رایگان وبلاگ-->-->-->❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤

-->-->-->

کد سایه دار شدن لینک ها

❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤

-->-->-->

کد های افکت بر روی لینک ها

❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤

-->-->-->

کد تغییر شکل لینک ها

❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤

❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤
-->-->-->
❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤
-->-->-->


کد پیغام خوش آمدگویی

-->-->-->
❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤



در اين وبلاگ
در كل اينترنت
❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤
-->-->-->

سایت عاشقانه لاور فان
-->-->-->

سایت عاشقانه لاور فان
-->-->-->

پرستاران ابتدا زخمهاي پيرمرد را پانسمان کردند.

 

 

سپس به او گفتند: "بايد ازت عکسبرداري بشه تا مطمئن بشيم

 

 

جائي از بدنت آسيب ديدگي يا شکستگي نداشته باشه "

 

 

پيرمرد غمگين شد، گفت خيلي عجله دارد و نيازي به عکسبرداري نيست .

 

 

پرستاران از او دليل عجله اش را پرسيدند :

 

 

او گفت : همسرم در خانه سالمندان است.

 

 

هر روز صبح من به آنجا مي روم و صبحانه را با او مي خورم.

 

 

امروز به حد كافي دير شده نمي خواهم تاخير من بيشتر شود !

 

 

يكي از پرستاران به او گفت : خودمان به او خبر مي دهيم تا منتظرت نماند .

 

 

پيرمرد با اندوه ! گفت : خيلي متأسفم. او آلزايمر دارد .

 

 

چيزي را متوجه نخواهد شد ! او حتي مرا هم نمي شناسد !

 

 

پرستار با حيرت گفت: وقتي که نمي داند شما چه کسي هستيد،

 

 

چرا هر روز صبح براي صرف صبحانه پيش او مي رويد؟

 

 

پيرمرد با صدايي گرفته ، به آرامي گفت: اما من که مي دانم او چه کسي است !

 

 

 

 

* داستان های گریه آور*...
ما را در سایت * داستان های گریه آور* دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : [̶̲̅Ⓣ̲̅][̶̲̅Ⓐ̲̅][̶̲̅Ⓝ̲̅][̶̲̅Ⓗ̲̅][̶̲̅Ⓐ̲̅] sad2 بازدید : 689 تاريخ : يکشنبه 19 مرداد 1393 ساعت: 21:54