داستان عاشقانه

ساخت وبلاگ

امکانات وب

❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤-->-->-->❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤-->-->-->قالب وبلاگ | چت روم فارسي
گالری عکس
دریافت همین آهنگ
❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤-->-->-->❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤-->-->-->-->-->-->ابزار رایگان وبلاگ-->-->-->❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤

-->-->-->

کد سایه دار شدن لینک ها

❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤

-->-->-->

کد های افکت بر روی لینک ها

❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤

-->-->-->

کد تغییر شکل لینک ها

❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤

❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤
-->-->-->
❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤
-->-->-->


کد پیغام خوش آمدگویی

-->-->-->
❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤



در اين وبلاگ
در كل اينترنت
❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤
-->-->-->

سایت عاشقانه لاور فان
-->-->-->

سایت عاشقانه لاور فان
-->-->-->

چند بار دیگر از نامزدش خواست بس کند و تاکید کرد او را شناخته. اما گویی این دستها بر بالین چشمانش جا خوش کرده بودند و قصد جنبیدن نداشتند. هرچه سعی کرد صدایی از پشت سر تشخیص نداد تا در شناسایی مرد غریبه کمکش کند. دهانش خشک شده بود و قلب در چشمانش می تپید. کمکم از این شوخی زننده متنفّر می شد، تقلا کرد و سعی می کرد خود را از این چنگال شوم رها سازد.

شروع کرد به فریاد زدن روی انگشتان به هم بافته ناخن می کشید و خود را به این طرف و آن طرف پرت می کرد هرچه بیشتر تلاش می کرد، اختاپوسی که صوتش را پوشانده بود سمج تر بر کاسه چشمان قربانی اش فشار می  آورد، نامزدش را صدا می کرد و کمک می خواست، صدای دسته جمعی پرندگان را می شنید که ناگهان می پریدند. به دستهای بیگانه آویخته بود و جیغ می کشید، تا آنکه از فرط هیجان و وحشت بی هوش روی زمین افتاد. چند دقیقه بعد وقتی چشمانش را بازد کرد دنیا پیش چشمش تار و مخوف می نمود چند بار پلک زد، سرش روی پاهای نامزدش بود، صورتش از نم آب خنک دریاچه که که به صورتش پاشیده می شد لطیف و بچه گانه شده بود. چشمانش پف کرده و پرخون بود و جوی اشک، انگار سدی برداشته شده باشد طغیان کرده بود. مرد جوان که هنوز از حالت نامزدش مبهوت بود، وحشت زده اما آرام و با حوصله از او پرسید چه اتفاقی افتاده؟ زن اشک می ریخت و دور خودش جمع شده بود.

پرسید پس تو کجا بودی. مرد به کوپه هیزم ولو شده روی زمین اشاره کرد و پیراهن پاره اش را نشان داد و گفت عزیزم دنبال هیزم بودم که ناگهان داخل گودال پر از خار و خاشاک سقوط کردم تا صدای فریادت را شنیدم خودم را رساندم و دیدم بی هوش افتاده ای.

چه اتفاقی افتاده؟ زن انگار که از گرداب مرگباری جان سالم به در برده باشد خود را در آغوش نامزدش انداخت و زار زار  گریست و بریده بریده  ماجرا را تعریف می کرد. مرد جوان با ظاهری متاثر و غضبناک سعی کرد همسرش را دلداری دهد، از او خواست آرام باشد و بلند شود تا از آنجا بروند. زن آسیبی ندیده بود تنها وحشت زده بود و شکسته. سرخی جای دو دست روی گونه هایش مانده بود انگار سایه ای انگشتانش را دور چشمان زن به هم بافته بود و قصد رها کردن نداشت. بازوی قوی نامزدش را محکم چسبید و با تمام وجود سعی می کرد به آن تکیه کند و خود را سرپا نگه دارد.

مرد نیز با ظاهری آشفته اما استوار و قدرتمند با یک دست یک بغل چوب خشک را حمل می کرد و دست دیگر را دور شانه های زن که حالا با تمام وجود احساس امنیت می کرد حلقه کرده بود. پیراهن مرد پاره شده بود، سر و صورتش زخمی بود. روی انگشتان خار گزیده اش رگه های خون تازه می درخشید. موازی و کش دار، انگار یکی پشت دستش چنگال کشیده باشد

* داستان های گریه آور*...
ما را در سایت * داستان های گریه آور* دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : [̶̲̅Ⓣ̲̅][̶̲̅Ⓐ̲̅][̶̲̅Ⓝ̲̅][̶̲̅Ⓗ̲̅][̶̲̅Ⓐ̲̅] sad2 بازدید : 395 تاريخ : يکشنبه 19 مرداد 1393 ساعت: 2:24