رمان دختر خراب بدون سانسور

ساخت وبلاگ

امکانات وب

❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤-->-->-->❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤-->-->-->قالب وبلاگ | چت روم فارسي
گالری عکس
دریافت همین آهنگ
❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤-->-->-->❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤-->-->-->-->-->-->ابزار رایگان وبلاگ-->-->-->❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤

-->-->-->

کد سایه دار شدن لینک ها

❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤

-->-->-->

کد های افکت بر روی لینک ها

❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤

-->-->-->

کد تغییر شکل لینک ها

❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤

❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤
-->-->-->
❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤
-->-->-->


کد پیغام خوش آمدگویی

-->-->-->
❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤



در اين وبلاگ
در كل اينترنت
❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤
-->-->-->

سایت عاشقانه لاور فان
-->-->-->

سایت عاشقانه لاور فان
-->-->-->

بعد در گوشی گفتم: بله؟
صدای خانم مظفری را شناختم.از آن همه عجله اش تعجب کردم ولی با کمی فکر فهمیدم که جای تعجب ندارد، هرچه باشه رعنا دخترش بود و این بیچاره سالها در انتظار چنین روزی می سوخت.
با خوش رویی گفتم: توران خانم من همین الآن رسیدم، اگه اجازه بدید یه دست و صورتی بشورم، بعد خودم زنگ می زنم، رعنا کجاست؟
با پچ پچ گفت: رفت خوابید. گفت برای شام هم بیدارش نکنیم.
دوباره گفتم: پس تماس می گیرم.
وقتی گوشی را روی میز گذاشتم، ازآن همه اضطراب و دلواپسی که آن روز داشتم احساس خستگی می کردم. پلکهایم می سوختو از بی خوابی دیشب حسابی کلافه بودم. پدرم که داشت چیزهایی را حساب می کرد با دیدنم گفت:
-سایه هیچ معلوم هست تو تا این موقع شب کجایی؟
به ساعتم نگاه کردم: تازه ساعت نه شبه، در ضمن به مامان هم گفته بودم دیر میام. برای توضیح بیشتر هم باید بگم مطب دکتر سماوات بودم، یکی از مراجعین خودمو که از پس مشکلش بر نمی اومدم ، بردم پیش اون...
شهاب لبخند تمسخر آمیزی زد:
-اِ؟ مگه مشکلی هم تو دنیا پیش میاد که تو از پسش بر نیای؟
با لبخند متقابلی گفتم:
-آره هنوز نتونستم شر تو رو از سرم کم کنم.
شهاب جلز و ولزی کرد و من مقابل مادرم که برای شام منتظر من مونده بود نشستم.مادرم به صورتم نگاهی کرد:
-سایه چقدر صورتت پژمرده شده...چشمات قرمز شده، قبل از اینکه دکتر محتشم برات کار پیدا کنه یک جور حرص می خوردم، حالا هم بک جور!
-مامان بهت قول میدم تا چند وقت دیگه یک تصمیم جدی برای زندگیم می گیرم.
مادر با شادی پرسید: یعنی ازدواج؟
با دهان پر گفتم: اوهوم.
مادر با لبخند مرموزی پرسید: پس علت این بی خوابی ها و تلفن رفتن های وقت و بی وقت عاشقی است؟
بی اختیار خندیدم: مامان این حرفها چیه؟ مگه میشه من چیزی رو از شما پنهون کنم؟هان؟ فقط این مشکلی که پیش اومده اگه خدا بخواد داره حل میشه و ممکنه من فرصت پیدا کنم به آینده ام هم فکر کنم.
مادر نگاه عاقل اندر سفیهی به طرفم انداخت: منو مسخره می کنی؟
از جا برخاستم: نه به خدا، دستتون درد نکنه خیلی خوشمزه بود.
با اتاقم رفتم وشماره خانه رعنا رو گرفتم. قبل از اینکه بوق کامل شود خانم مظفری گوشی را برداشت. انتظار و هیجان از صدایش پیدا بود. همه چیز را برایش تعریف کردم، فقط شرح حال زهرا را فاکتور گرفتم. وقتی حرفهایم تمام شد توران خانم با بغض پرسید: حالا قبول کرد که دفعه بعد بیاد؟
-فکر کنم میاد، فقط شما چیزی به روش نیارید، انگار نه انگار که رعنا جایی می رود و چیزی میشنود و می گوید.
بغض توران خانم شکست: الهی من قربونت برم سایه جون، الهی هر چی می خوای خدا بهت بده، شماره حسابتو بده ببینم ، هر دفعه یادم می ره بپرسم.
پرسیدم: برای چی؟
-خوب بالاخره دکتر سماوات که مجانی کار نمی کنه، می کنه؟
شماره حسابم را برایش خواندم: فعلاً پولی نریزید تا من دقیقاً مقدار حق المشاوره رو از منشی اش بپرسم.
دوباره قربان صدقه ام رفت و سرانجام رضایت داد که ارتباط را قطع کنم.
تازه یادم افتاده بود که باید به دکتر سماوات هم زنگ بزنم. تازه نیم ساعت از موعد مقرر هم گذشته بود.
وقتی دکتر گوشی را برداشت، قبل از هر حرفی از مزاحمت های زیادم عذر خواستم. با مهربانی گفت:
-این چه حرفیه عزیزم؟ من روحیه نوع دوستی تو رو ستایش می کنم. می دونم بدون هیچ چشمداشتی دنبال کار این دختر افتادی.
با سپاسگزاری گفتم: نظرتون چی بود دکتر؟
-هیچی، خیلی خوب تحمل کرد. من حدس می زدم زودتر از اینها پاشه بره، معمولاً جلسات اول اصلاً تاب شنیدن ندارند. ولی رعنا خوب تحمل کرد. حالا هفته بعد هم میاد؟
-فعلاً که گفته میام اگه تا بعد پشیمون نشه، خودتون بهتر می دونید که چنین شخصیت هایی چقدر دمدمی مزاج هستند.
دکتر با مهربانی خندید: بله استاد.
شرمسار عذر خواهی کردم. صدای نرم دکتر بلند شد:
-شوخی کردم. راستی سایه به مادر و برادر رعنا هم بگو اگه وقت دارن به من سر بزنن، می خوام باهاشون یک صحبتی بکنم.
-چشم، کی بیان؟
-زنگ بزنن مرکز از منشی وقت بگیرنن. منتها جدا جدا.
-باشه حتماً بهشون میگم.
به محض اینکه گوشی را سر جایش گذاشتم صدای زنگ تلفن برخاست. فکر کردم دکتر چیزی از یاد برده، گوشی را برداشتم و با خستگی نالیدم:
-بله؟
صدای شاد و خندان رضا در گوشم پیچید: پس بالاخره بله رو گفتی؟
خندیدم: سلام، چطوری؟
-خیلی خوبم، فکر کنم از امروز شمارش معکوسم شروع میشه، فقط بگو چند روز؟
متعجب پرسیدم: چی داری میگی؟ چی چند روز؟
-اِ؟ قرار نبود به این زودی یادت بره ها! مگه نگفتی تکلیف رعنا روشن بشه رو پیشنهادم فکر می کنی؟ خوب مامان می گفت رعنا رفته پیش دکتر سماوات و قراره بازم بره. یعنی خودش قبول کرده، پس دیگه بهانه نیار. فقط بگو چند روز وقت می خوای که فکر کنی تا من شمارش معکوسم رو شروع کنم؟
-وای رضا تو شش ماهه به دنیا اومدی؟ هنوز هیچی معلوم نیست. رعنا هم حالا حالاها کار داره، من گفتم وقتی کمی فکرم آزاد و راحت شد، نه حالا! وقتش که شد خودم بهت میگم شمارشتو شروع کنی. در ضمن دکتر سماوات ازم خواست به تو و مامانت بگم زنگ بزنید و از منشی اش وقت بگیرید. می خواد شمارو ببینه و باهاتون صحبت کنه، از قول من به مامانت بگو دیگه احتیاجی به شماره حساب نیست، خودش که رفت پیش دکتر ئر کورد هزینه جلسات رعنا هم صحبت کنه.
رضا غمگین و گرفته جواب داد:
-باشه، بهش میگم. کم کم دارم از این که در مورد رعنا باهات صحبت کردم و ازت کمک خواستم پشیمون میشم. این طوری که تو میگی من باید چهار،پنج سالی صبر کنم تا رعنا حسابی آدم بشه، دیپلم بگیره و دانشگاه قبول بشه تا جناب عالی خیالتون از هر جهت راحت بشه و تازه به بنده وقت بدید، نه؟
-خندیدم: نه دیگه انقدر ها هم طول نمی کشه.
وقتی رضا با غم واندوه گوشی رو گذاشت دلم بی نهایت برایش تنگ شد. رضا پسر مودب و محجوبی بود، از قیافه و هیکل و سر وتیپ هم چیزی کم نداشت، از نظر مالی هم می دانستم می تواند تامینم کند، حتی اگه پشتش به ثروت مادری اش نباشد. از شهاب شنیده بودم که حقوق و مزایای خوبی می گیرد ، به اضافه پاداش های چرب و چیلی که پس از پایان هر پروژه در کشوی میزش می گذاشتند. فاصله سنی اش هم مناسب بود، پس دیگه من چه مرگم بود؟ چرا انقدر دست دست می کردم؟ چرا انقدر بازیش می دادم ؟ اگر خسته می شد و از جواب نا امید، می گذاشت ومی رفت. پس چرا به این سادگی با آینده ام بازی می کردم؟ این روی احساس سکه ام بود. روی عقلش می گفت احتیاط کن! این پسر، فرزند مردی با آن مشخصات ناجور است. فرزند مادری سلطه جو و مستبد، مادری با روحیه خشن و مردانه که از ابراز عشق علنی به فرزندانش ابا داشته و طبقه ضعیف تر از خودش را تحقیر می کرده است.پس طرز تفکرش در مورد اختلاف طبقاتی هنوز تغییر نکرده، و به من هم به همان دید تحقیر نگاه می کند. رضا پسری بود که هیچگاه فرصت بچگی کردن نداشته، و از تفریحات معمول جوانان محروم بوده است. آیا این پسر حالا مشکل دار نبود؟ آیا ازدواج با چنین شخصیتی که در یک چنین محیطی و زیر نظر چنین مادرو پدری بزرگ شده بود، یک ریسک پر مخاطره به حساب نمی آمد؟ سرم را تکان دادم.فعلاً فرصت داشتم که خوب همه شرایط را سبک و سنگین کنم. ناگهان به ذهنم رسید که پس از ملاقات دکتر سماوات و رضا از او بخوام که در مورد رضا نظرش را بدون رودربایستی بدهد، صدای شهاب از جا پراندم:
-بابا این تلفن سوخت! نکنه تو 118 کار پیدا کردی ما خبر نداریم؟ شاید هم شدی از این صدای عاطفه ها و ندای احساس، هان؟
به طرفش نگاه کردم: این تلفن که آزاده!
شهاب با تمسخر گفت: آزاده که زن شروینه!
با خستگی نگاهش کردم: لوس نشو شهاب! اصلاً حوصله دری وری گوش دادن ندارم.
-چی شده حوصله نداری؟ یک کم هم به درد دل برادر افسرده حالت گوش کن. پولش هم هر چی باشه میدم. واسه هم مادری واسه ما زن بابا؟
با مهربانی دستش را گرفتم:
-تو که الآن وقت خوبی و خوشیته! چرا افسرده حال؟
-هر وقت فکر می کنم با چه حیله و فریبی اون دوست ورپریده ات رو بستی به ریش ما افسرده میشم.
قهقهه زدم: پس واسه همینه جوش می زنی تلفن آزاد بشه؟ که از افسردگی بیای بیرون؟
شهاب هم خندید، دستانش را به هم زد: آفرین، ترشی نخوری یه چیزی میشی.
وقتی از اتاق بیرون رفت، می دانستم که می خواد به آوا زنگ بزند. لحظه ای به حالشان غبطه خوردم. اما بعد در دلم به حال خودم خندیدم.آهسته گفتم:
-ناراحت نباش سایه خانم! بالاخره شمارش معکوس تو هم شروع میشه!
باز زمستان از راه رسیده و هوای تهران مخلوطی از دود و ابر و مه بود. همه جا به نظر خاکستری می رسید و معلوم نمی شد صبح است یا بعد از ظهر!
آن روز شیفت کاری ام از بعد از ظهر شروع می شد و صبح بیکار بودم. پدر ومادرم هر دو به خانه مادر جان رفته بودند تا کمکش کنند و در و پنجره هایش را درزگیر بچسبانند. با فراغ بال روی تخت دراز کشیدم و به فکر فرو رفتم. به تازگی سرم کمی خلوت شده بود.از همه اینا بهتر! رعنا بود که به طور مرتب هفته ای دو جلسه با دکتر سماوات کار می کرد. یک جلسه گروه درمانی و یک جلسه تنهایی.
درست بعد از چهارمین جلسه گروه درمانی که من هم همراهش می رفتم، بعد از تمام شدن جلسه رو به من کرد و با خجالت گفت:
-سایه اگه یه چیزی بهت بگم ناراحت نمیشی؟
-نه راحت باش.
سرش را پایین انداخت:
-می خواستم ازت خواهش کنم که دیگه نیای.
سعی کردم خونسردی ام را حفظ کنم ، پرسیدم:
-یعنی دیگه نمی خوای بیای؟ حیفه رعنا... یه کم دیگه صبر کن، بذار دکتر کمکت کنه، تو همین یک ماهه هم کلی عوض شدی، قبول نداری؟
لبخند کمرنگی زد: من که نگفتم نمی خوام بیام، گفتم تو دیگه نیا...
از شنیدن حرفی که زده بود خشکم زد. یعنی انقدر حالش خوب شده که می خواست همراه مادرش بیاد؟ یعنی امکان داشت؟ با لکنت پرسیدم:
-خوب پس با کی میری؟
سرش را به طرفم چرخاند. نگاه چشمانش دیگر مثل سابق پر کینه و بدبین نبود. البته هنوز خیلی مانده بود که بشود گفت (طبیعی) اما دیگر به آن بدی سابق نبود. زمزمه کرد:
-با هیچکس، خودم میام.
دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم. محکم روی ترمز زدم و به رعنا که به سختی به جلو پرت شد نگاه کردم: جدی میگی؟
عصبی گفت: چرا اینجوری ترمز می کنی؟
ماشین مدل بالایی از کنارم گذشت و هنگام عبور از پنجره فریاد کشید:
-روانی، خودتو بستری کن هر وقت حالت خوب شد رانندگی کن!
چند تابوق کشدار که معنی های بد میداد باعث شد به خودم بیام و دوباره حرکت کنم:
-آخه خودت می تونی؟
بی حوصله گفت: آره می تونم. یک آژانس می گیرم میام. بهش میگم منتظر بمونه تا برگردم.
می دانستم که به مرز عصبانیت نزدیک شده و ترجیح دادم ساکت بمانم. وقتی به خانه شان رسیدیم خانم مظفری که تظاهر می کرد داشته به درختها آب می داده و صدای ماشین را شنیده، در را باز کرد و اصرار پشت اصرار که بیا تو یک چای بخور. ناچار ماشین را به داخل خانه شان بردمو رضا نبود و رعنا هم به سرعت در طبقه بالا ناپدید شد. روی مبل نشستم و به انبوه کاتالوگهای تبلیغاتی یکی از آژانسهای معتبر و معروف مسافرتی که روی میز ریخته بود، خیره شدم. توران خانم به سرعت با دو لیوان چای و یک ظرف شیرینی خامه ای برگشت. با دست کاتالوگها را کنار زد و سینی را روی میز گذاشت. برای اینکه حرفی زده باشم گفتم:
-به سلامتی می خواین برین مسافرت؟
توران خانم پا روی پا انداخت و با ژست شیکی دستش را در هوا چرخاند:
-مسافرت؟ قربونت برم من با این بچه ها تا آب منگل هم برم هنر کردم. اینارو یکی از دوستام آورده، شوهرش آژانس داره و برای تورهای داخلی و خارجی اش بروشورهای رنگی و خوشگل چاپ کرده تا بتونه مسافر جمع کنه. مردم که نمی دونن آدم چه دردی داره، حالا فکر کرده من با دیدن این عکسها فوری اسمم رو می نویسم برای تور دو هفته ای دور اروپا! ول کن بابا! دلت خوشه.
بعد لبخندی زد: از روزی که آورده رعنا سر گرم شده، میشینه اینا رو نگاه می کنه و اطلاعات راجع به کشورها رو می خونه.
چایم را برداشتم:پس اینا رو دور نریزین! ممکنه بهش بر بخوره. راستی خانم مظفری دیروز بانک بودم، حسابدار می گفت پول زیادی تو حسابم اومده که فکر کردم شاید کار شما باشه.
لبخند پهنی زد: قابل نداره.
-نه خانم مظفری، به رضا هم دفعه پیش گفتم. من این پولو می دم به خودتون هر وقت رفتید پیش دکتر سماوات خودتون باهاش حساب کنید.
توران خانم شیرینی را جلویم گرفت: پول دکتر رو که همون دفعه اول بهش دادم.این پول حق خود توست. تو فرشته نجات من شدی! دنیا رو بگی بهت میدم. رعنا رو از تو دارم، تو فرشته ای عزیزم!
یک شیرینی برداشتم: من که کاری نکردم، این پول هم خیلی زیاده.
دستش راتکان داد: نه من عادت ندارم زیر دِین کسی بمونم. کی میاد برای خاطر دختر من به آب و آتیش بزنه و دنبالش راه بیفته و باهاش صحبت کنه؟ راضی اش کنه بره پیش دکتر. از همه مهمتر خودش با شهامت بگه این کار، کار من نیست. سایه جون! من تا امروز آدمهای زیادی رو دیدم، اما کمتر کسی رو دیدم که لقمآ تو دهنشو بذاره تو دهن کس دیگه!
سری تکان دادم: اینطورا هم نیست.
قری به گردنش داد: تو خیلی ماهی، رعنا هم از وقتی میره پیش دکتر کمتر کابوس می بینه، البته بقیه کاراش همونطوریه، هنوز چشم دیدن منو نداره، ولی...
به سرعت گفتم: ده یازده ساله که رعنا رنج می بره، این مدت طولانی اثر زیادی روی روح و روانش گذاشته، شما نباید انتظار داشته باشید با یکی دو ماه دکتر رفتن حالش خوب بشه.
توران خانم خندید: من همچین انتظاری ندارم سایه جون!صبر من زیاده، یک سال، دو سال، ده سال صبر می کنم. عمر من دیگه تموم شده، با یه تصمیم احمقانه زندگیمو آتش زدم،زندگی من دیگه مال خودم نیست. مال رضا و رعناست! فقط بدونم خوب میشه زندگیمو می فروشم...
از جا برخاستم و کیفم را برداشتم: خوب میشه بهتون قول میدم. از چای هم ممنون.
فردای آن روز با این که می دانستم دکتر سماوات در دانشگاست به آنجا رفتم. لازم بود که در مورد تصمیم جدید رعنا با او صحبت کنم. این بار زود راه افتاده بودم که زود برسم. بعد از ظهر باید به کلینیک می رفتم و دلم نمی خواست طبق معمول آن روزها دیر برسم، چون می دانستم صبر دکتر شمیرانی هم اندازه دارد. وقتی وارد اتاق دکتر سماوات شدم کسی پیشش نبود ولی داشت با تلفن حرف میزد. با اشاره سر جوابم را داد و اشاره کرد بنشینم. وقتی تلفنش تمام شد، احوالپرسی گرمی کرد: خوب چه خبرا؟
به سرعت رفتم سر اصل مطلب: رعنا می خواد خودش تنها بیاد پیش شما...
-خوب بیاد این که خیلی خوبه، ما داریم تلاش می کنیم رعنا رو به زندگی عادی برگردونیم، این هم یه گوشه ای از زندگی عادی است. یه دختر بیست ویکی دو ساله باید بتونه تنهایی بره این طرف و اون طرف یا نه؟
-پس اشکالی نداره؟
-نه، معلومه که اشکالی نداره. تو هم دیگه تو زحمت نمی افتی.
لبخندی زدم: تازه داشت نوبت رعنا میشد که حرف بزنه.
-دقیقاً برای همینه که دلش نمی خواد تو همراهش بیای.
-پس اینطور! باشه منم اصراری ندارم، شاید فرصت کنم کمی به کارای خودم سر و سامون بدم.دیگه صدای پدر و مادرم در اومده...
بعد ناگهان یادم افتاد چه چیزی می خواستم ازش بپرسم.گفتم: راستی مادر و برادر رعنا هم آمدند پیش شما؟ باهاشون صحبت کردید؟
سر تکان داد:آره، البته قرار شد یک جلسه دیگه هم بیان.
دلم نمی خواست به رازم پی ببرد، برای همین خواستم سوالی بپرسم تاشک نبرد.
گفتم: خوب مادرش چطور بود؟ من که باهاش صحبت کردم خیلی احساس گناه می کرد. حالا چطوره؟
-راستش سایه جون، آدمیزاد موجود عجیبیه، عبرت نمیگیره. ما آدما وقتی چیزهای تلخ و بدی رو که برای دیگران اتفاق می افته می بینیم و می شنویم، فکر می کنیم هیچوقت چنین اتفاقی برای خودمون نمی افته. انگار این همه جرم و جنایت مال همسایه هاست. مطمئن باش اگر همین داستان رعنا رو برای کسی تعریف کنی، با تاسف سری تکان میده و میگه: (طفلک رعنا! واقعاً تو دنیا چه حیوونایی زندگی می کنن.) ولی یک درصد فکر نمی کنه شاید این اتفاق برای خودش و نزدیکاش بیفته، یکی نیست بهش بگه بابا جان، عبرت بگیر، حواستو جمع کن، در صورت دیدن یک مورد مشکوک سریع اقدام کن. سرتو زیر برف نکن، اما کو گوش شنوا؟ خوب چه می دونم یه کارایی رو که قدیمی ها می گفتن و اعتقاد داشتن انجام بده! مثلاً مادر بزرگ خود من به مادرم همیشه می گفت: نذار این بچه رو آقاش ببره حموم، عیبه!
خوب حتماً چیزی می دونسته که می گفته. البته نه اینکه پدر من کاری می کرد و جوری بود. ولی چه اشکالی داره آدم بعضی مسایل رو رعایت کنه؟ مثلاً بچه ها رو با هم تنها نذاره، یا مرتب بهشون سر بزنه. با این حرفها که الآن به نظر قدیمی میاد ، اما چاره سازه، چه بهتر که آدم همیشه محتاطانه برخورد کنه تا با بی پروایی جلو بره و بعد یک عمر مثل مادر رعنا دچار عذاب وجدان بشه. اون هم دایم تکرار می کنه، اصلاً فکرشو نمی کردم شوهرم همچین کاری بکنه، چون به نظرم رعنا رو خیلی دوست داشت. خوب این طبیعیه که هیچکس فکرشو نمی کنه! ولی زنی که چند سال اتاق خوابشو جدا کرده و می دونه مردش تحت فشاره، آیا عادلانه است که دختر کوچکش را با او تو یه خونه تنها بذاره؟ اگه فقط آدما از چیزایی که می شنیدن عبرت می گرفتن، دنیا گلستون میشد.
با احتیاط پرسیدم: رضا چطوره؟ اون به نظرتون چطور اومد؟
لبانش را جمع کرد: راستش به نظر من، اون تنها فردی است که از همه کمتر آسیب خورده، از حرفاش این طور پیداست که در مقابل اختلافات پدر و مادرش در اکثر موارد خودش را به نشنیدن و ندیدن می زده، و به طور کلی زیاد اهمیت نمی داده. او فقط در مورد مسئله رعنا نگران بوده و احساس مسوولیت می کرده، حالا هم که فهمیده چه اتفاقی براش افتاده خیلی ناراحت و غمگینه، اما از آن کینه و خشم بی پایان رعنا در او خبری نیست. احساس گناه و عذاب وجدان مادرش رو هم نداره.او فقط از دست پدرش عصبانی است، ولی می داند باانتقام گیری چیزی جبران نمی شود و فقط باید به فکر رعنا باشد. البته به نظر من یه کمی اعتماد به نفسش متزلزل و ضعیفه...یک جورایی فکر می کنه شاید مثل پدرش مشکل دار باشه. از این می ترسه که این بیماری ارثی باشه. با اون هم باید چند جلسه کار بشه. ولی خیلی زود درست میشه وکاملاً طبیعی و سالم میشه.
با امیدواری پرسیدم: پس ارثی نیست؟
خانم دکتر ابرویش را بالا انداخت: سایه این تویی که این سوال احمقانه رو می پرسی؟ معلومه که ارثی نیست، ولی باید چند جلسه بیاد. فقط کمی اعتماد به نفسشو از دست داده، همین!
با خجالت نگاهی به استاد انداختم: راستش این آدم به من پیشنهاد ازدواج داده، الآن چند وقته که دارم سر می دونمش، بلکه بتونم یک تصمیمی بگیرم. راستش خود من هم یک کمی می ترسم.
دکتر با لبخند گرمی پرسید: از چی؟
-خوب از این که بعداً مشکل دار بشه، در هر حال رضا تو یه خانواده مشکل دار بزرگ شده، زیر نظر مادری حاکم و پدری ضعیف وخواهری افسرده و بد بین ومنزوی! به هر حال روش تاثیر میذاره.نه؟
چند لحظه سکوت در اتاق حکم فرما شد. دکتر از پشت میزش برخاست و گفت:
-نمی تونم از الآن بهت اطمینان بدم. تردید تو هم کاملاً طبیعیه! مخصوصاً با توجه به رشته کاری و تحصیلی ات! بذار یکی دو جلسه دیگه باهاش صحبت کنم. البته این را هم بگویم این پسر به دلیل روحیه خشک مادرش ممکن است در سالهای اول ازدواج دامن تو را ول نکند. یعنی به دلیل کمبود محبت ممکن است با عشق و علاقه اش خفه ات کنه، اما این حالت بعد از یکی دو سال از بین می رود و جایش را به یک عشق طبیعی و در حد و اندازه عادی می دهد. فقط نباید در آن مدت دلسردش کنی، کمی هم احتیاج به اعتماد به نفس دارد. باید هلش بدی و دایم در گوشش بخوانی" تو می تونی" تا این جا همین ها رو می تونم بگم.
با خنده از جا برخاستم: همین قدر هم خیلی خوبه استاد، ببخشید که انقدر مزاحم وقتتون میشم.
حالا تقریباً شش ماه از آن روز می گذشت . جلسات درمانی رضا تمام شده بود، اما توران خانم و رعنا هنوز پیش دکتر سماوات می رفتند. رعنا در این مدت خیلی تغییر کرده بود و به تازگی داشت دست از لباسهای کهنه و درازش بر می داشت و یکی دو دست لباس با رنگهای روشن خریده بود، البته هنوز هم لباسهایش بیشتر پسرانه بود تا دخترانه. در ضمن به درخواست رعنا، توران خانم براش یکی دو معلم خانه استخدام کرده بود که با او دروس دبیرستان را کار کند. می خواست دیپلمش را هر جور شده بگیرد. البته هنوز بد بینی سابق را به جنس مخالف داشت و باز هم اکثر اوقات در تنهایی اتاقش می نشست و اشعار فروغ می خواند. اما تغییراتش چشمگیر بود. موهای پر چین و شکنش بلند شده بود و تا سر شانه اش می رسید. حالا بیشتر می خندید و کمتر عصبانی می شد ولی به قول دکتر سماوات حالا حالا ها کار داشت.
صدای زنگ تلفن از جا پراندم. صدای شروین بود که پر هیجان در گوشم می پیچید.
-سایه...سایه تو عمه شدی!
با خوشحالی گفتم: وای راست میگی؟ دیگه هر چی فحشه نصیبم میشه.
چند هفته ای بود که آزاده برای زایمان به تهران آمده بود، اما پیش پدر و مادرش بود. از دیروز که دردش گرفته بود شروین خودش را با عجله رسانده بود. با شادی پرسیدم:
-حالا بچه چی هست؟
صدای شروین پر از شادی و هیجان بود: بچه چیه؟ گُل ! به خدا سایه بهم خندید.
-برو گمشو، بچه یه روزه به تو خندید؟ نگفت بابا جون قربونت برم؟
بغض صدای شروین را رگه دار کرد: حالا باور نکن. به خدا خندید، حالا یه روزم نوبت خودت میشه...
با عجله گفتم: حالا بچه چی هست؟
آزاده و شروین خودشان نخواسته بودند جنسیتش را از قبل بدانند. صدای گریه شروین بلند شد:
-دختره...دسته گل.
من هم گریه ام گرفته بود. شروین از همان روزهای اول بارداری آزاده دختر دلش میخواست. با مهربانی گفتم:
-تبریک میگم داداش، ایشاا... عروسش کنی.

* داستان های گریه آور*...
ما را در سایت * داستان های گریه آور* دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : [̶̲̅Ⓣ̲̅][̶̲̅Ⓐ̲̅][̶̲̅Ⓝ̲̅][̶̲̅Ⓗ̲̅][̶̲̅Ⓐ̲̅] sad2 بازدید : 475 تاريخ : يکشنبه 19 مرداد 1393 ساعت: 2:27